داستان هایی ازشوخ طبعی پیامبر
یکشنبه13/10/1394
همه انسانها شادی را دوست دارند و به کارهایی که باعث شادی و نشاط میگردد، علاقه دارند؛ چرا که شادی کردن، امری غریزی و فطری است. در اسلام نیز به شادی و نشاط پیروانش اهمیت زیادی داده شده است . چنان که پیامبر(ص) و معصومان(ع) همیشه لبخند بر چهره داشتند و با گشادهرویی با مردم برخورد میکردند و روایت شده است که رسول خدا(ص) هنگام سخن گفتن، تبسّم میکردند. پیامبر اکرم(ص) درباره شوخی میفرمایند : «خداوند ، انسان شوخطبعی را که در شوخی خود راستگو باشد، مؤاخذه نمیکند»
امام علی(ع) نیز می فرمایند : « خوشرویی، احسانی است بیهزینه»....
هر که خرما را با هسته خورده …
روزی پیامبر و حضرت علی(ع) کنار هم خرما میخوردند. پیامبر(ص) هر خرمایی را که میخورد، به آرامی، هستهاش را نزد هستههای علی(ع) میگذاشتند. هنگامی که از خوردن خرما دست کشیدند، همه هستهها جلوی حضرت علی(ع) بود. پیامبر در این موقع، رو به حضرت علی(ع) کردند و فرمودند: «ای علی! بسیار میخوری». حضرت علی(ع) در جواب پیامبر فرمودند: «آن که خرما را با هسته خورده است، پرخورتر است».
مرا به هشت گردو فروختند
روزی پیامبر، به همراه بلال، از کوچهای میگذشتند . بچهها مشغول بازی بودند . بچهها تا پیامبر را دیدند، دور او حلقه زدند و دامنش را گرفتند و گفتند : همان طور که حسن و حسین را بر شانهتان سوار میکنید، ما را هم بر شانه خود سوار کنید .
بچهها هر یک گوشهای از دامن پیامبر را گرفته بودند و با شور و اشتیاق، همین جمله را تکرار میکردند . پیامبر با دیدن این همه شور و شوق، به بلال فرمودند : « ای بلال ! به منزل برو و هر چه پیدا کردی، بیاور تا خود را از این بچهها بخرم».
بلال، با عجله رفت و با هشت گردو برگشت . پیامبر، هشت گردو را بین بچهها تقسیم کردند و بدین ترتیب، خود را از دست بچهها رها کردند و به همراه بلال، به راهشان ادامه دادند . در راه، پیامبر، رو به بلال کردند و به مزاح گفتند: «خدا برادرم، یوسف صدّیق را رحمت کند . او را به مقداری پول بیارزش فروختند و مرا نیز به هشت گردو معامله کردند».
غذا بخورم یا از گشنگی بمیرم؟
روزی مرد عربی بر آن حضرت که بسیار اندوهگین مینمود وارد شد. وی میخواست چیزی بپرسد. اصحاب گفتند: نپرس! چهره پیامبر چنان گرفته است که جرئت پرسیدن نداریم. چهره پیامبر هرگز گرفته نبود، مگر هنگام نزول آیات موعظه یا آیات قیامت. او گفت : مرا به حال خود واگذارید. سوگند به خدایی که او را به پیامبری برانگیخت، هرگز رهایش نمیکنم تا خنده بر لبانش ظاهر شود. آن گاه به پیامبر گفت : ای رسول خدا! شنیدهام دجال با نان و غذا نزد مردم گرسنه میآید. پدر و مادرم به فدایت. آیا باید غذا نخورم تا از لاغری بمیرم یا بهتر است نزد دجال غذای کافی بخورم و چون سیر شدم، به خدا ایمان آورم ؟ پیامبر اکرم آنقدر خندید که دندانهای مبارکش نمایان شد. سپس فرمود: خیر! خداوند تو را به وسیله آنچه دیگر مؤمنان را بینیاز میکند، بینیاز میسازد.
- ۹۴/۱۰/۱۳
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.